شوجی، یه سرباز یهدنده که بارها توی میدون جنگ با مرگ دستوپنجه نرم کرده بود، کمکم روحش پر از کینه و نفرت آدمایی شد که کشته بود. در نهایت خودشم کشته شد، اما به طرز عجیبی، توی بدن جوانتر خودش بیدار شد.
برگشت به دورانی که هنوز یه پادو و سرباز صفر کیلومتر بود و اصلاً جنگ بلد نبود، ولی همه خاطراتش رو داشت. یاد رفیقش، یعنی کیو ایکو افتاد؛ همونی که توی زندگی قبل جونش رو نجات داده بود. شوجی راهی فرقه...