وقفه موقت

یک روز، سیاهچالها به ناگهان در دنیا ظاهر شدند. انسانها با مهارتهایی که تونستن تو بدن خودشون بیدار کنن در پی مقابله با این سیاهچالها برخواستن و به دنبال امید و ثروت واردشون شدند. شخصیت اصلی داستان، سائکی، هیچ مهارتی نداره و یه بی کفایت شناخته میشه. برای اینکه پول درمان مریضی خواهرش، که یه بیماری ناعلاج هست رو جور کنه تصمیم میگیره یه ماجراجو بشه. سائکی یه راز داره، تو زندگی قبلیش اون قدرتمندترین جا...

"هرکاری میتونی برای زنده موندت بکن" دشمنان انسانها، "اژدها ها" بهشون گفته بودن که بزودی بدست اژدها ها منقرض خواهند شد. قبل از اینکه جهان از هم بپاشه، قدرتِ کسی که قرار بود دنیا رو نجات بده، یه یتیم جنگی، لی هان، بعنوان یک "سایکر" بیدار شد.

در انتهای زندگی اش، هاله ی سفید درخشانی به نام مرگ پدیدار میشه...! با این حال در پیچ و تاب سرنوشت، زندگی دوباره ای نصیبش میشه. با هدفی جدید، او تصمیم می گیرد تا وجود ناقصش در زندگی پیشینش تحت عنوان یک استاد شمشیرزن رو به کمال برسونه.

۱۰ سال پیش پدر و مادر "لی سیوو" به قتل رسیدن. و "لی سیوو" بالاخره "جک" که قاتل پدر و مادرش بود رو پیدا میکنه و سر اون رو قطع میکنه. "من قاتل پدر و مادرت نیستم". بعد از اینکه فهمید قاتل پدر و مادرش یه "پیمان دار" متعلق به گروهی از افراد دارای قدرت فرا انسانی هستش تصمیم میگیره که با کمک "جک" تک تک اون پیمان دار ها رو شکار کنه.

آنانتا، یه جنگجوی وحشی که توسط خدای شیطان نفرین شده. برای مجازات خدای شیطان اونو وارد دنیای با هیولاهای بی پایان غرق خون، گوشت و استخوان میکنه.

او جنگجویی است که توسط شمشیر مقدس بدون توجه به اراده خودش به خاطر بشریت انتخاب شد، اما او از زندگی بخاطره دیگران خسته شد. او برای نجات خودش، آخرین دشمن، پادشاه شیطان را شکست داد و تصمیم گرفت بمیرد. او برای اینکه بار جنگجو و استاد شمشیر مقدس بودن را از دوش خود بردارد، زندگیش رو رها کرد و به سمت آرامش ابدی رفت «اوه! انگار استاد جوان میخواد هر چه زودتر شمشیر رو به دست بگیره!!" "کَنت! به استاد نگا...

ژانگ زه به یک دنیای موازی میره که مردمش برای مبارزه با هیولاها و قوی‌تر شدن به هدف مقابله با حمله شیاطین از غار شیطان، به قلمروی جادو اتکا می‌کنن. ژانگ زه، به خاطر خواهرش، به اسم آشورا وارد قلمروی جادو میشه و بعد به طور غیرمترقبه‌ای قوی‌ترین استعداد سطح اس اس اس توانایی احضار رو بیدار می‌کنه! هر چقدر سطح هنر احضار بالاتر باشه، هیولاهای بیشتری می‌تونی احضار کنی، و بتونی سطحش رو بیشتر بالا ببری، به...

اسم من سیریسه و خیلی چیزا حالیمه. یه سیستم جدید رو هم همین چند وقت پیش فعال کردم. هر دشمنی رو که هدف بگیرم، عمیق‌ ترین آشفتگی درونیش رو بیرون میکشم. بعد از اینکه باهاشون درگیر میشم، قدرت جنگیم همش زیاد میشه. اومدم تا از انسان ها محافظت کنم و به خاطر همه انسان های دنیا بجنگم! این سیستم رو هم باید همچنان فعال نگه دارم!

چا شین‌هیون، پسر نابغه و سرسختی که یک دفعه برای 14 سال ناپدید شد و به دنیای دیگه ای رفت. اون که الان به بالاترین سطح هنرهای اصیل بهشتی رسیده میخواد پیش خانوادش به زمین برگرده، ولی توی این 14 سال اون تنها کسی نبوده که تغییر کرده. شکارچی ها، هیولاها، اتحادیه ها اینا از کجا پیداشون شده؟

الف ها حسابی بهم عقده پیدا کردن. اونا موجودات زیبایی نیستن که از طبیعت محافظت میکنن، یه مشت روانی هستن که منو دیوونه میکنن.

مردی که ناخواسته وارد قلمروی شیاطین شده بود، حالا به عنوان قوی‌ترین ارباب شیاطین به زمین برگشته. ولی هیولاهای ناشناخته‌ای توی زمین انتظارش رو می‌کشن. تاخت! همه جا پر خون می‌شه و صدای اون مرد یه بار دیگه طنین می‌ندازه. «بالاخره برگشتم.» بازگشت ارباب شیاطین به زمین، آغاز یه جنگ تمام‌عیاره!

کار دیگری از نویسنده «بازگشت بازیکن پس از 10000 سال» یک روز، یک الهه با موهای نقره ای جلوم ظاهر شد. [ستاره شورشگر. کسی که از سرنوشت سرپیچی میکنه. ناجی دنیایی که مقدر به نابودیـه.] زن، درباره چی داری حرف میزنی؟ [تو یه بازگشته ای، ها؟] چی؟ ولی من که بازگشته نیستم....

در سن پایین بیست سالگی، سئول موداک، یک استاد شمشیرزن، تبدیل به ارباب قصر یخ دریای شمالی شد. بعد از مرگ معشوقه اش غرق ناامیدی شد، اون با گل افسانه ای، "لوتوس عشق" می‌فهمه که معشوق مرحومش تناسخ پیدا کرده. در جستجو خودش اون به دنیای دیگه ای میره...

هزار سال پیش، با ظهور ماه خونین در آسمان و باز شدن شکاف های‌ فضایی، عصر هیولاها در جهان آغاز شد. هیولاهای بیشماری جهان را ویران کردند... سلاح‌ها و تجهیزات انسان‌ها در برابر آنها به هیچ عنوان کارایی نداشت و در طول ۱۰ سال، تنها ۱۰۰ میلیون انسان باقی موندن و تمدن انسانی در شرف نابودی قرار گرفت. اما درست زمانیکه بشریت در آستانه انقراض کامل بود، ظهور "اربابان روح حیوان" روزنه ای از امید رو برای انسا...

پس از شکست دادن هفتمین فرمانده ارتش پادشاه شیاطین، تینی نزدیک بود بمیرد. با این حال، در یک موقعیت ناامید کننده که نمی توان از نابودی بشریت جلوگیری کرد، آخرین رفیق بازمانده، امپراتور شمشیر، از قدرت یک میراث برای بازگرداندن تینی به گذشته استفاده می کند. تینی، که از قوی ترین شوالیه بودن بازگشته است به یک یتیم در محله های فقیر نشین، فرصت بدست اوردن قدرت های جدیدی که در زندگی قبلی خود نداشت را دارد. آی...

بنگ گوانگ‌سوک شیفته‌ی رمان «جنگ بزرگ انسان‌ها و شیاطین» بود و بارها و بارها اون رو خوند. روزی پیام مرموزی براش فرستاد شد. «این داستان همینجا تموم می‌شه. لطفاً از قدرتت استفاده کن و دنیای من رو نجات بده.» قبل اینکه بتونه جوابی برای سؤال‌های توی ذهنش بگیره، دنیای جدیدی در برابرش ظاهر شد، از دید امپراتور دیوانه اکسلتریون که داشت دنیا رو به نابودی می‌کشوند! «درسته، من تبدیل به امپراتور دیوانه شدم....

همه چیز درست مثل ۱۰ سال قبله، یه سفینه فضایی یهویی تو آسمون پیداش میشه و ۹۰ درصد مردم به زامبی تبدیل میشن...باید یه تیم تشکیل بدم و آیتم هایی که میخوام و بدست بیارم...باید کریستال هارو پیدا کنم و شیار های چرخنده هارو کامل کنم... من ، یه ژانگ مین، دوباره متولد شدم تا زنده بمونم...

"اگه فقط 10 سال جوون تر بودم...!!" گواک پیل سئونگ، یه شکارچی افسانه ای که تو سن 80 سالگی از بازنشستگی خودش لذت میبرد. به طور تصادفی توانایی جاودانگی رو به دست میاره و دوباره جوون میشه، بعد از یه وقفه طولانی به صنعت شکار برمیگرده... ولی بنظر میاد این صنعت بعد از گذشت سالها پر از فساد و شرارت شده!

لو لی یه برنامه نویس با استعداد ولی فقیر که به امید پیشرفت توی کارش به پایتخت اومده ولی توی شهرِ آدمای قدرتمند و پر نفوذ هیچ افق روشنی رو پیش روی خودش نمیبینه، تا این که یه اتفاق عجیب زندگیش رو برای همیشه تغییر میده و حالا کنترل زمان و زندگی آدما توی دستای اونه...!

در قاره لانگ مای، هزاران قبیله قد علم می کنند، فرقه های بی شماری وجود دارند، و تهذیبگری راه گذران زندگی است. افراد قوی می توانند هر کاری بخواهند انجام دهند در حالی که ضعفا زندگی سختی را سپری میکنند. چن فنگ جوان دانتیان ناقصی دارد که باعث می‌شود قادر به تهذیب نباشد، او در برابر تحقیرها بی شماری مقاومت کرد. تا اینکه به یک نسل مرموز اژدها دست یافت، از پیله خود بیرون آمد و فصل جدیدی را در زندگی او باز...