"در لبه ی ورطه منتظرت میمونم..."
سورا موکوجیما، تو یکی از خوابهاش این حرف رو از دهن یه مرد مرموز شنید.
سورا در کنار خانوادش زندگی ساده ای رو میگذروند، تا اینکه یه روز اون زندگی آروم از هم پاشید.
یک برج عظیم ظاهر شد. برادرش که یه سرباز بود از دسترس خارج شد و هیولاها بطور ناگهانی به شهر حمله کردن.
در اوج ناامیدی، همون مرد مرموزی که تو خواب دیده بود جلوش ظاهر شد.
وقتی بعدش بیدار شد، ت...