I Became the Mad Emperor

امروزه برج های سیاهچال مانندی به نام «برج جادو» سراسر دنیا ظاهر می‌شوند. تاکامیچی یوشیتو که رویای موفق و پولدار شدن در سر داره به یک چالشگر تبدیل میشه، ولی از آنجایی که هیچ پولی برای خرید سلاح و تجهیزات نداره، راه به جایی نمیبره. مرگ در این سیاهچال به معنای مرگ در دنیای واقعیه. با خرید آیتم کسب مهارتی به نام «احیای بی‌نهایت» از یک بازرگان خُرد، یوشیتو می‌تواند پس از مرگ در سیاهچال مجدداً زنده ش...

[اقتباس شده از یکی از برترین ناول‌های کره ای!] زمانی که پدر آشغالش فوت کرد، بطرز اسرارآمیزی واسش 500 میلیون ین به ارث گذاشت. مرد جوون به سرعت تصمیم میگیره که به دلخواه خودش زندگی کنه و وارد دشوارترین بازی آنلاین،"یورش به سیاهچال"میشه. اون به اولین کسی تبدیل میشه که تمام پادشاهان شیاطین رو شکست میده. ولی، وقتی بعد از اتمام بازی یه نظر سنجی مرموز جلوش ظاهر میشه و بعد از جواب دادن به اون بطور نا...

مرد دیوونه ای که عاشق سرگرمی تو زمینه‌هایی مثل نظامی و انواع موتور های بخار بود، تناسخ پیدا کرد. ولی پدرش امپراطور سجونگ بزرگ بود؟ پادشاه عشق دانش و پسر دیوونش. بعلاوه وزرای دربار و انسان‌های زیادی مورد استعمار امپراطوری مینگ قرار گرفته بودن. حتی امروزم، شب جوسئون پر از اضافه‌کاری بود.

هیئونو کیم بعد از 12 سال گیر افتادن در برجی پر از هیولای در حال احیاء، از هر انسانی یا هیولایی روی زمین قویتر شد. حالا آزاد شده، مصممه بفهمه چه کسی پشت زندانی شدنش بوده، حتی اگه به معنی این باشه که هیولاهای زیادی رو بکشه و سهواً دنیارو نجات بده.

افرادی در جهان هستن که فکر می کنن" برگزیدگان " بهشت هستن . ده‌ها ساله که هرج و مرج و نزاع بین قهرمانان به خاطر اون افراد به وجود اومده. سرنوشت دشت مرکزی به شاگردی که شش استاد داره سپرده شده. "اگر شما بچه ها بهشت هستید، پس من شمشیری هستم که آسمان ها رو سوراخ می کنم." در هر صورت حالا که او اینجاست باید دنیا رو نجات بده ... لعنت بهش، اول یکم وزن کم کن.

پسری توسط پدرش تو زیرزمین حبس شده بود و تموم عمرش آموزش دید. پدر روانی‌ش ادعا می‌کرد آخرالزمان نزدیکه. حالا باید با مهارت‌ها و دانش بقایی که در طول سال‌ها تمرین به‌دست آورده، از آخرالزمان جون سالم به در ببره.

بزرگترین اهریمن الهی، دان ووهیون، بخاطر داشتن قدرتی بی حد و حصر در جهان، توسط جاودانه‌ها مهر و موم شد. پس از هزار سال، او دوباره آزاد گشت، درحالیکه نسبت به زندگی احساس پوچی میکرد و در کوچه‌ها آواره بود به ناگهان دست کوچکی در مقابلش ظاهر شد. دا وویان پرسید:" این چیه؟" دخترک جواب داد:"یه دامپلینگ." اولین بار بود که در زندگیش کسی بدون هیچ نیت ناخالصی، به او مهربانی کرده بود و همین سرنوشتش را تغییر دا...

در جهانی که توسط "موجودات تاریکی" تسخیر شده بود، پسر جوانی به اسم سویوشی والدینش رو در این فاجعه از دست داد و تنها خانواده ای که براش موند، خواهر کوچیکترش بود. یه روز ، سویوشی یه وسیله به اسم 'حلقه بیکران' پیدا میکنه که به طور تصادفی اون رو به جهان دیگه ای منتقل میکنه. در اونجا، اون خودشو در آستانه اعدام توسط جانورای وحشی میبینه، اما در اون لحظه روحش فریاد میزنه: "من نمیخوام بمیرم، میخوام یه قهرم...

آمون دریک با رویای موفقیت به پایتخت اومد. روز اول کاریش به عنوان معلم در آکادمی مشهور آمونیث، با خبرای جدیدی روبه رو شد: " مگه نشنیدی؟ این مدرسه چیزی با ورشکستگی فاصله نداره. " علاوه بر اون، تنها کسایی که تو مدرسه باقی مونده بودن یه مدیر معتاد به قمار و معلمای مست و پاتیل بودن. آمون فکر کرد، " اگه اکادمی ورشکست شه، قرارداد منم بی اعتبار میشه؟ " میگن فرار کار آدم عاقله. اگه نمیخوای عمرت...

دوباره و دوباره و دوباره جا موند. کل بشریت این مرد رو به خاطر تکنیک اختفا که حتی برای خدا هم ناشناخته‌ست رها کردن. «چرا من تنها کسی‌ام که جا مونده؟ چرا این اتفاق برای من افتاده؟» [در پایان، حتی بعد از اینکه خدا فهرستی از تموم انسان‌هایی که قرار بود به دنیای دیگه منتقل شن تهیه کرد، نتونست اسم تو رو پیدا کنه. گفتی این یه تکنیک اختفای واقعاً فوق‌العاده‌ست، درسته؟] منی که از بدو تولد تنها بودم، زند...