-
ارسال شده توسط تیم Reaper
خلاصه داستان روزی که زمین داشت نابود میشد، کیمیاگر سطح یکی که ناتوانی جادویی داشت، تونست سنگ جادویی فیلسوف بسازه. آیتمی که هر چیزی رو ممکن میکنه، البته به شرطی که چیزی هم ارزشش رو بدی. [یعنی هر چی که بخوام میشه، درسته؟] خواستش خیلی سادست - میخواد از اونی که زمین رو نابود کرد و برادر کوچیکش رو کشت انتقام بگیره. میخواد یه زندگی داشته باشه که توش یه آدم بی عرضه و بی استعداد نباشه! فکر میکرد اون روز زندگی پر از پشیمونیش تموم شده... ولی وقتی چشماشو باز کرد، دید یازده سال برگشته عقب؟! این دفعه دیگه حتماً... مصمم شده همه چیو عوض کنه - هم اون زندگی بدبختیش که بخاطر ضعف جادوییش طرد شده بود، هم تموم اون اتفاقای افتضاحی که قراره بیفته!دونیت سیستم دونیت سیستمی جهت حمایت بیشتر دست اندرکاران این کار می باشد با این حمایت دست اندرکاران باعث افزایش سرعت بروز رسانی و ادامه این کار می شود پول حمایت به صورت مستقیم برای دست اندرکاران این کار انتقال داده می شود - شخصیت های این داستان واقعی نبوده و ساخته ذهن نویسنده میباشد
-
- در صورت ارسال نقد و تایید آن در مانیست 5 چپتر رایگان به عنوان هدیه دریافت میکنید
ارسال نقد -
-