-
خلاصه داستان هیچوقت تو زندگی برای بقیه کافی نبودم، هیچوقت کسی و نداشتم که بهم اهمیت بده. آدمای زیادی به دست من مردن و همه هیولا خطابم میکردن. بعد گذشت ۳۴ سال از عمرم بلاخره زندگیم به پایان رسید. زندگی که پر از حسرت و پشیمونی بود... اما حالا اینجام تو باغ رزي که روزامو توش سپری میکردم...دارم خواب میبینم یا واقعا به گذشته برگشتم؟دونیت سیستم دونیت جهت حمایت از تیم ترجمه و تولید است. این حمایت باعث افزایش سرعت انتشار و ادامه کار میشود. - شخصیت های این داستان واقعی نبوده و ساخته ذهن نویسنده میباشد
-
مترجم ها تایپستر ها کلینر ها - در صورت ارسال نقد و تایید آن در مانیست 5 چپتر رایگان به عنوان هدیه دریافت میکنید
ارسال نقد -
-