تو منو صدا زدی…؟”
حیوانی با خزی سیاه و چشمانی زرد و درخشان به او نگاه می کرد. “مشکلی نیست. تو جات امنه.” استیو به عنوان کوچیکترین پسر یک کشاورز به دنیا آمد. اما بخاطر اینکه از کودکی می توانست متوجه خاطرات و افکار انسان ها و حیوانات بشه، به عنوان “کودک نفرین شده”شناخته می شد و همه از او متنفر بودند.
حال که او ۱۹ ساله شده بود، زمان آن فرا رسیده بود تا ماجراجویی خود برای یافتن خوشبختی را آغاز کند.