I Killed an Academy Player

زندگی پر از حسرت، وقتی متوجه بدی های خودش شد تصمیم گرفت زندگی جدیدی داشته باشه ولی دیگه خیلی دیر شده بود. خانواده اش خیلی وقت پیش مرده بودن. اون هر روز رو با خشم خالص پشت سر گذاشته بود. بالاخره آخر بدبختیاش، آرزوش به آسمون رسید، آرزویی نابخشوده. بر خلاف سرنوشت میره تا شمشیرشو بلند کنه.

در جهانی که هیولاها از دروازه ها وارد میشوند و شکارچیانی وجود دارند که ان ها را شکار میکنند، جین تائه کیونگ یک شکارچی سطح پایین یک ماشین VR پیدا میکند و بصورت ناگهان وارد بازی ای میشود که مرتبط با هنرهای رزمی است. بعد از اتفاقاتی که پشت سر میگذارد در نهایت میتواند از ان جهان فرار کند اما تمام توانایی هایی که یاد گرفته است را در دنیای خودش نیز قابل اجراست. به کمک این توانایی ها میتواند باز بعنوان ی...

کاری از نویسنده <کوچکترین پسر استاد شمشیرزن> یوما زندگیش رو به عنوان یه خواجه وقف امپراطوری کرد ولی در نهایت براش پاپوش میدوزن و محکوم به اعدام میشه. " فقط اگر یه فرصت دیگه داشتم..." وقتی که دیگه فکر کرد زندگیش داره به پایان میرسه به سن 16 سالگی برمیگرده. اون یه رویا بود؟ نه، اون واقعاً به گذشته برگشته بود و اولین کاری که باید انجام میداد رو میدونست. "من دیگه این دفعه یه خواجه نمیشم." شاید...

در سال ۲۰۲۰ دروازه هایی در جهان پدیدار شدند، هیچکس از ماهیت این دروازه ها خبر نداشت، دولتمداران کشور های مختلف جهان ارتش های نظامی خود را برای تحقیقات درون این دروازه ها فرستادند، اما هیچ کس برنگشت. بعد از مدتی که دیگر کسی به دروازه ها توجهی نمیکرد، هیولا ها شروع به بیرون آمدن از آن دروازه ها کردند. آنها بدون هیچ ترحمی انسان هارا به قتل میرساندند تا این که...

لی هیون هو، یه مرد معمولی که توی کره زندگی می‌کنه و دنبال کار می‌گرده، یک روز صبح بعد از بیدار شدن از خواب متوجه میشه که خیلی ناگهانی به عنوان یه شاهزاده از سلسه‌ی جوسان دوباره متولد شده.

بزرگترین اهریمن الهی، دان ووهیون، بخاطر داشتن قدرتی بی حد و حصر در جهان، توسط جاودانه‌ها مهر و موم شد. پس از هزار سال، او دوباره آزاد گشت، درحالیکه نسبت به زندگی احساس پوچی میکرد و در کوچه‌ها آواره بود به ناگهان دست کوچکی در مقابلش ظاهر شد. دا وویان پرسید:" این چیه؟" دخترک جواب داد:"یه دامپلینگ." اولین بار بود که در زندگیش کسی بدون هیچ نیت ناخالصی، به او مهربانی کرده بود و همین سرنوشتش را تغییر دا...

تاپونگ شین تمام زیر و بم بازی ویدیویی مورد علاقه ی خود پارادیسو را به خوبی میشناسد! با اینحال، ماجراجویی های او‌ درون بازی پس از مرگش به طور ناگهانی پایان می یابد. اما این آخر داستان او نیست، او‌ به عنوان لرد بی کفایتی در یک کشور سرد تناسخ میابد...در پارادیسو! حالا، او باید دنیایی را که همیشه دوست داشت، بسازد و از باگ هایی که از آنها خبر دارد استفاده کند و خودرا به تنها شخصیت اصلی این ماجراجوی...

با وجود اینکه سر و کله هیولاها و موجودات عجیب دیگه پیدا شده بود، طرز زندگی من تغییری نکرده بود. ولی با بیداری ناگهانی و موهبت نشان تریپل-اِس، زندگی آروم من باهام خداحافظی کرد. حالا برای محافظت از خودم هیچ چاره‌ای بجز ارتقا سطح دادن ندارم!

یک روز، یه برج عظیم وسط شهر ظاهر شد. مردم اونو آخرالزمان یا مصیبت صدا میزدن. مردم به برج احضار میشدن تا برای انسانيت بجنگن.کم کم هیولا های برج به بیرون سرازیر شدن و مردمو کشتن. افرادی که داخل برج بودن چیزیشون نشد اما تصمیم گرفتن برای نجات بشریت هر ۱۰۰ طبقه ی برج و بالا برن و اونو از بین ببرن...اما بالا رفتن از اون اسون نبود و فقط چند نفر این وظیفه سخت و به عهده گرفتن ....

در دنیایی که دروازه‌ها باز میشن و هیولاها برای بازی بیرون میان... هیونسو میخواد وارد برج شه و نقش شکارچی رو به دست بیاره. ولی در واقع، اون نقش پادو و سپر انسانی شکارچی‌های رده پایین رو داره که از گانگسترها هم بدترن. همچنین، تا جایی از اون سواستفاده میکردن که نزدیک به مرگ بود. لحظه‌ای که فکر کرد مرده، به برج احضار شد، از مرگ برگشت و شروع به بالا رفتن از برج برای تبدیل شدن به شکارچی‌ای کرد که دوست د...