هیچوقت تو زندگی برای بقیه کافی نبودم، هیچوقت کسی و نداشتم که بهم اهمیت بده. آدمای زیادی به دست من مردن و همه هیولا خطابم میکردن. بعد گذشت ۳۴ سال از عمرم بلاخره زندگیم به پایان رسید. زندگی که پر از حسرت و پشیمونی بود... اما حالا اینجام تو باغ رزي که روزامو توش سپری میکردم...دارم خواب میبینم یا واقعا به گذشته برگشتم؟